مادرم وای!!!
وقتی سرت را روی بالشت می گذاری
آن قدر می ترسم مبادا برنداری
تو آفتاب روشنی در خانه ی ما
تو آفتاب روشنی هرچند تاری.......
آن قدر می ترسم مبادا برنداری
تو آفتاب روشنی در خانه ی ما
تو آفتاب روشنی هرچند تاری.......
تو آنچنان فرقی نکردی غیر از اینکه
آیئنه بودی و شدی آئینه کاری
آلاله می کاری و باران می رسانی
چه بستر پر لاله ای چه کشت کاری!
فردا کنار باهم می نشینیم
امروز را مادر اگر طاقت بیاری........
آنقدر تمرین می کنی با دست هایت
تا شانه را یک مرتبه بالا بیاری
بگذار گیسویم به حال خویش باشد
اصلا بیا و فرض کن دختر نداری............
+ نوشته شده در دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 1:15 PM توسط زائر
|