وقتی فهمیدم از طرف امام برای خرید سدر و کافور آمده اند،

اصرار کردم همراهشان بروم شاید امام من را هم بپذیرند.

دکان را بستم.راه افتادیم.رسیدیم لب دریا.

دیدم رفتند روی آب،انگار که روی خشکی راه بروند!

-نترس!خدا را قسم بده به حق حضرت حجت که حفظت کند،بسم الله بگو و بیا...

هرجور بود من هم راه افتادم.

وسط دریا باران گرفت.داشتم پیش خودم به صابون ها فکر می کردم:

...ای وای دیدی چه شد!؟...

...آن صابون هایی را که پختم و گذاشتم خشک شود،حالا زیر باران...ای کاش...

افتادم توی آب!اگر شنا بلد نبودم غرق شده بودم.

-از فکری که تو را از امامت غافل کرد توبه کن!

دوباره خدا را قسم بده...

توبه کردم.خدا را به حق حضرت قسم دادم و باز راه افتادم.

رسیدیم به خیمه مبارکش.رفتند برایم اجازه ورود بگیرند.

صدای امام را که از داخل خیمه شنیدم،لرزه افتاد به تنم:

برگردانیدش!این آدم،صابونی است...