بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

إنّ جبرئیل علیه السلام کان جالساً عند النبیّ صلی الله علیه و آله و سلم فدخل علیّ علیه السلام فقام له جبرئیل علیه السلام فقال النبی صلی الله علیه و آله و سلم أتقوم لهذا الفتی!؟فقال جبرئیل علیه السّلام : نعم، إنّ له علیّ حقّ التعلیم. فقال: کیف ذلک التعلیم یا جبرئیل؟ فقال: خلقنی الله فسألنی من أنت و ما اسمک؟ و ما أنا و ما اسمی؟ فتحیّرت فی الجواب، ثمّ حضر هذا الشابّ فی عالم الأنوار ، و علّمنی الجواب.فقال: قل: أنت الربّ الجلیل و اسمک الجمیل ، و أنا العبد الذلیل و اسمی جبرئیل ، فلهذا قمت و عظّمته ، فقال صلی الله علیه و آله و سلم : کم عمرک یا جبرئیل ؟ فقال : نجم یطلع من العرش کل ثلاثین ألف سنة مرّة واحدة ، و قد شاهدته طالعاً ثلاثین ألف مرّة.
فقال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم: إذا رأیت ذلک النجم تعرفه؟ قال : کیف لا أعرفه! فقال: یا علیّ خذ العمامة من جبهتک ، فلمّا کشفها راه فی جبهة علیّ علیه السّلام!

 روزی جبرئیل نزد نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نشسته بود که امیرمؤمنان علی علیه السّلام وارد شدند. جبرئیل به احترام ایشان از جا برخاست . رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: آیا به خاطر این جوان برخاستی؟ جبرئیل عرضه داشت: آری! او بر من حقّ استادی دارد! پیامبَر از چه گونه گی آن سؤال فرمودند.جبرئیل عرض کرد: آنگاه که خدا مرا آفرید، سؤال کردکه تو کیستی و نام تو چیست؟ و من کیستم و نامم چیست؟ و من در پاسخ متحیّر ماندم. پس این جوان در عالم انوار حاضر شد و پاسخ را به من آموخت. گفت بگو: تویی پروردگار بزرگی که نامت نیکوست و منم بنده ی خوار و اسمم جبرئیل است. بدین جهت برای او برخاستم و احترامش کردم. رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: ای جبرئیل عمر تو چه قدر است؟ پس جبرئیل عرض کرد: ستاره ایست که هر سی هزار سال، از عرش طلوع می کند و من سی هزار بار طلوع آن را دیده ام. پس حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: چنان چه ستاره را ببینی، آن را می شناسی؟ جبرئیل عرض کرد: چه گونه نشناسم! آن گاه رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند: یا علی! عمامه ی خود را از پیشانی بردار. همین که آن را کنار زد، نور آن ستاره را در پیشانی امیرمؤمنان علی علیه السّلام دید.
«بردشمنان امیرالمؤمنین لعنت و بر آل محمّد صلوات»
القطرة: 1/190.

با پرهیزکاری به یاری امام زمان علیه السلام بشتابیم.

((مرحوم آیت الله سید باقر مجتهد سیستانی پدر آیت الله العظمی سید علی سیستانی، برای تشرف به محضر مبارک امام زمان علیه السلام  ختم زیارت عاشورا را در چهل جمعه و چهل مسجد آغاز می کند.در یکی از روزهای آخر که مشغول زیارت بوده، ناگهان نوری از خانه ای نزدیک مسجد نظر او را جلب می کند.نور از درون آن خانه تلألؤ داشت.به دنبال آن حرکت می کند.خانه کوچک و فقیرانه ای بوده است. در را می کوبد و با اجازه وارد می شود.در یکی از اتاق ها امام عصر- که خداوند فرجش را نزدیک سازد- را مشاهده می کند.خدمت می رسد واشک ریزان عرض سلام می کند.کنار اتاق جنازه ای را که پارچه سفیدی روی آن کشیده بودند، می بیند.آن حضرت بعد از جواب سلام می فرمایند: ((چرا اینگونه دنبال من می گردی و چنین رنج هایی را بر خود وارد می سازی؟! مثل این باشید ( واشاره به جنازه می فرمایند) تا من به دنبال شما بیایم.)) آن حضرت در ادامه می فرمایند: ((این بانو در دوران بی حجابی (زمان رضا شاه پهلوی) هفت سال از خانه بیرون نیامد، مبادا مرد نامحرم او را ببیند.))

کتاب سلوک منتظران/ص328 تا329 با کمی تغییر

ماء معین

السلام علیک یا اباصالح المهدی

گفتند امام هر عصر بابای مهربان است

روز پدر مبارک بابای مهربانم......................

پیشاپیش...عیدتون مبارک!
 
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد
 
شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست
 
من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
 
همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد
 
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است
 
کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
 
کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
 
کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:
 
«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»
 
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
 
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
 
    می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
 
نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-
 
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند
 
دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
 
وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی
 
در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفروا» می زد
 
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
 
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
 
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
 
روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
 
سید حمیدرضا برقعی

السلام علیک ایها المقدم المأمول

شب آرزو گذشت و خبری از او نیامد

سحر امید طی شد ، شه ماه رو نیامد

به کجا روم،چه سازم،غم خویش با که گویم

شب آرزو گذشت و همه آرزو نیامد

 

اللهم اکشف هذه الغمة عن هذه الامة بحضوره و عجل لنا ظهوره...

امام جمعه کوفه

من گریه می ریزم به پای جاده ات، تا

آئینه کاری کرده باشم مقدمت را

 

اول ضمیر غائب مفرد کجایی؟

ای پاسخ آدینه های پر معما

 

بی تو سرودیم آنچه باید می سرودیم

یعنی درآوردیم بابای غزل را

 

آب و هوای خیمه ی سبزت چطور است؟!

اینجا گهی سرد است و گاهی نیست گرما

 

بهر ظهور امروز هم روز بدی نیست

ای تکسوار جاده های رو به فردا

 

آقا صدای پای سبز مرکب توست

تنها جواب اینهمه<<می آید آیا>>

 

یک جمعه می بیند نگاه شرقی من

خورشید پیدا می شود از غرب دنیا

 

آقا نماز جمعه ی این هفته با تو

پای برهنه آمدن تا کوفه با ما

علی اکبر لطیفیان

 

 

 

درد لحظه ها

دلم گرفته از این درد لحظه ها آقا!

به داد یک دل عاشق نمی رسی آیا؟

 

ببین چقدر بدون تو مثل مجنونم

بپرس حال مرا از تمام صحراها

 

گلایه داری اگر از گناه چشمانم

در آن طلوع بزرگت بدوز اینها را

 

دلیل پرده نشینی ت هم فقط ماییم

که در شلوغی عالم نشسته ای تنها

 

اگر معطل روزی بدون من هستی

اشاره کن که بمیرم، بیا همین حالا

علی اصغر ذاکری

کشتی نجات

داستان نوح علیه السلام را شنیده ای؟او نهصد و پنجاه سال قومش را به پرستش خدای یگانه و پیروی از دستورات او دعوت کرد، سرانجام مهلت آنان به سر رسید.آب از زمین و آسمان جوشیدن گرفت. هیچ کس حتی حیوانات نیز از این بلا درامان نماندند،به جز آنان که با نوح علیه السلام سوار بر کشتی شدند.

اکنون به این گفتار پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم بیندیش:

<< ألا إنَّ مَثلَ أهلِ بیتِی فیکُم مَثَلَ سَفینَه نوحٍ مَن رَکِبَها نَجی وَ مَن تَخَلَّفَ غَرِقَ >>

(صحیح ترمذی/ج2/ص1308)

یعنی:آگاه باشید! مثل<<اهل بیت>> من در میان شما، مثل کشتی نوح است. هر که بر آن سوار شد نجات یافت و هر که از آن روی گرداند، به هلاکت رسید.

داستان باب حطّه را بر تو خوانده اند؟

<< وَأنَّما مَثَلَ أهلَ بیتِی فیکُم بابَ حطَّه فی بَنی إسرائیل مَن دَخَلَهُ غَفَرَ لَه>>

(المجمع زوائد هیثمی/ج9/ص168.الصوائق المحرقه/ابن حجر/ج2/ص445)

<<باب حطّه>> دری بود در قسمت ورودی شهری که << بنی اسرائیل>> می خواستند وارد آن شوند.خداوند، امت بنی اسرائیل را بوسیله ی آن در، مورد رحمت و آسایش قرار داد.

آنها باید در حال سجده و خضوع، تنها از همان در،داخل شهر می شدند تا پروردگار از گناهانشان در گذرد.

رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم  برای روشن نمودن جایگاه ویژه ی اهل بیت علیهم السلام ،از <<باب حطّه>> از باب حطّه در قوم بنی اسرائیل یاد کرده، فرمودند:

<< مثل خاندان من در میان شما،مثل باب حطّه در بنی اسرائیل است که هر کس از آن در، با حالت خضوع وارد شد، مورد آمرزش پروردگار قرار گرفت.>>

برگرفته از کتاب دیده و دلم فدای تو باد

ماء معین

این جا خونه پدری ماست  

    طلوع سامرا چه خواستنی است...با این دیار غریب نیستی،خود را انگار از اهل آن می دانی،گویی وطن توست این جا

...درست فهمیده ای،این جا سرزمین پدری توست وتویی که خاک نشین یتیمی اویی.آب و هوای این شهر چقدر به تو می سازد...یقین داری این جا گذرگاه اوست،به پدرش،نیایش،مامش و عمه اش سر می زند...

  دست من به این ضریح که نرسیده...آخه.......

چشم من اون گنبد بزرگ طلایی رو ندید....

شاید آسمون دلش تنگ شده بود....این جا خونه پدری ماست....

السلام علی العسکریین

 اما...او حتما این جا نفس کشیده...

 کوچه های شهر ما ویران نمی ماند عزیز                                                 

کار و بار عشق بی سامان نمی ماند عزیز

حسرت سرشاخه ها بار دگر سر می زند                                               

آفتاب این گونه سرگردان نمی ماند عزیز

 

اینجا...  http://alkafeel.net/gallery/index15.php

الان دست تو در دست او می باشد


آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول و مناهل الفقه، از خط علامه حلی، که در حواشی بعضی کتبش آورده، نقل می کند:
« علامه حلی در شبی از شبهای جمعه تنها به زیارت قبر مولایش ابی عبدالله الحسین علیه السلام می رفت. ایشان بر حیوانی سوار بود و تازیانه ای برای راندن آن به دست داشت. اتفاقاً در اثنای راه شخصی پیاده در لباس اعراب به او برخورد کرد و با ایشان همراه شد.
در بین راه شخص عرب مسأله ای را مطرح کرد. علامه حلی(ره) فهمید که این عرب، مردی است عالم و بااطلاع، بلکه کم مانند و بی نظیر؛ لذا بعضی از مشکلات خود را از ایشان سؤال کرد تا ببیند چه جوابی برای آنها دارد با کمال تعجب دید ایشان حلال مشکلات و معضلات و کلید معماها است.
باز مسائلی را که بر خود مشکل دیده بود، سؤال نمود و از شخص عرب جواب گرفت و خلاصه متوجه شد که این شخص علامه دهر است؛ زیرا تا به آن وقت کسی را مثل خود ندیده بود ولی خودش هم در آن مسائل متحیر بود. تا آن که در اثناء سؤالها، مسأله ای مطرح شد که آن شخص در آن مسأله به خلاف نظر علامه حلی فتوا داد. ایشان قبول نکرد و گفت: این فتوا برخلاف اصل و قاعده است و دلیل و روایتی را که مدرک آن باشد، نداریم.
آن جناب فرمود: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است.
علامه گفت: چنین حدیثی در تهذیب نیست و من به یاد ندارم دیده باشم که شیخ طوسی یا غیر او نقل کرده باشند.
آن مرد فرمود: آن نسخه از کتاب تهذیب را که تو داری از ابتدایش فلان مقدار ورق بشمار در فلان صفحه و فلان سطر حدیث را پیدا می کنی.
علامه با خود گفت: شاید این شخص که در رکاب من می آید، مولای عزیزم حضرت بقیة الله روحی الفداه باشد؛ لذا برای این که واقعیت امر برایش معلوم شود در حالی که تازیانه از دستش افتاد، پرسید: آیا ملاقات با حضرت صاحب الزمان علیه السلام امکان دارد یا نه؟
آن جناب چون این سؤال را شنید، خم شد و تازیانه را برداشت و با دست باکفایت خود در دست علامه گذاشت و در جواب فرمود:
« چطور نمی توان دید و حال آن که الان دست او در دست تو می باشد؟ »

همین که علامه این کلام را شنید، بی اختیار خود را از روی حیوانی که بر آن سوار بود بر پاهای آن امام مهربان، انداخت تا پای مبارکشان را ببوسد که از کثرت شوق بیهوش شد.
وقتی بهوش آمد کسی را ندید و افسرده و ملول گشت. بعد از این واقعه وقتی به خانه خود رجوع نمود، کتاب تهذیب خود را ملاحظه کرد و حدیث را در همان جایی که آن بزرگوار فرموده بود، مشاهده کرد و در حاشیه کتاب تهذیب خود نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب الامر علیه السلام مرا به آن خبر دادند و حضرتش به من فرمودند: در فلان ورق و فلان صفحه و فلان سطر می باشد.

آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول فرمود: من همان کتاب را دیدم و در حاشیه آن کتاب به خط علامه، مضمون این جریان را مشاهده کردم. »

و این بحر طویل است...

عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم

 که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی

 باران نرسیده است؟ وهرکس که در این خشکی

 دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان

نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است.

 بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که

هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم گشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد؛ گل زخم نمک خورد؛ زمین مرد؛ زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی؛ برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای عشق مجسم که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا، صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف درچاه، دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده، خاکستر پر پر شده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی؛ به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی؛ به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد قلمم گوشه ی دفتر، غزل ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی دلسوخته ارباب ندارد.... تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...

گریه کن گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید اگر این مخمل خون بر تن تب دار حروف است که این روضه ی مکشوف لهوف است؛ عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است؛ ولی حیف که ارباب" قتیل العبرات" است؛ ولی حیف که ارباب " اسیر الکربات " است؛ ولی حیف که هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنه ی یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که " الشمر..." خدایا چه بگویم که " شکستند سبو را و بریدند"... دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی؛ قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... تو کجایی...

 

سید حمیدرضا برقعی/ طوفان واژه ها

شهر ما...

شهر ما اسیر شب، اهل کوچه ها در خواب
می رسد ولی مردی، کوله بار او مهتاب


ما کویریان: تشنه... او: اسیر پنهانی
...قطره قطره تردید است استخاره های آب

ای نوای زندانی!... نای خسته ی هابیل!...
...ساقه ی نی ای مانده، در کرانه ی مرداب

لاله های سر در پیش، بیقرار باران اند
باد آشنا برخیز!... ابر مهربان! بشتاب!

زانوان من لرزان، بار دوری ات سنگین...
... دست سبز آرامش! شانه ی مرا دریاب
 
سید محمد سادات اخوی

اوصاف پرهیزکاران 4

...وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِیفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِیفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِیفَةٌ. صَبَرُوا أَیَّاماً قَصِیرَةً أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِیلَةً. تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ یَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْیَا فَلَمْ یُرِیدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا...

... اندامشان لاغر و نیازهایشان اندک و نفوسشان عفیف و پاک است. آنها براى مدتى کوتاهى در این جهان صبر و شکیبایى پیشه کردند و به دنبال آن آسایشى طولانى نصیبشان شد. این تجارتى پر سود است که پروردگارشان براى آنها فراهم ساخته است. دنیا (با جلوه گریهایش) به سراغ آنها آمد; ولى آنها فریبش را نخوردند و آن را نخواستند. دنیا مى رفت که آنها را اسیر خود سازد ولى آنان به بهاى جان، خویش را از اسارتش آزاد ساختند!...

نهج البلاغه خطبه ۱۹۳

ابن تیمیه

<<ابن تیمیه>> کسی است که افکار <<وهابیان>> از او سر چشمه می گیرد و از نظر علمی برای او ارزش فراوانی قائلند و لقب <<شیخ الاسلام>> به او داده اند.

نام اصلی او <<تقی عدنین احمد بن عبد الحلیم>>معروف به ابن تیمیه است.

او در سال 661 هجری متولد شد و در سال 728 از دنیا رفت.

<<ابن کثیر>> یکی از دانشمندان اهل تسنن و از شاگردان ابن تیمیه است.

او می گوید:<<روز هفتم شعبان ، مجلسی در قصر حاکم دمشق برگزار شد. در آنجا همه به این نتیجه رسیدند که اگر ابن تیمیه دست از افکار باطل خود برندارد او را زندانی کنند.>>

(البدایه و النهایه/ج14/ص4)

در قرن دوازدهم مجددا افکار او در منطقه ی<<نجد عربستان>> که عاری از تمدن و فرهنگ بود منتشر شد.

برخی از فتاوی و نظریات ابن تیمیه از این قرار است:

 او به خدا نسبت جسمیت می دهد  و میگوید: <<آنچه در  قرآن و سنت ثابت شده و اجماع و اتفاق پیشینیان بر آن است ، حق می باشد.حال اگر از این امر لازم شود که خداوند متصف به جسمیت شود ، اشکالی ندارد.زیرا لازمه ی حق نیز حق است.>>

(الفتاوای/ج5/ص192)

با داشتن چنین عقیده ی عجیبی می گوید :<< اگر کسی به شخصی که از دنیا رفته ، بگوید مرا کمک کن و شفاعت مرا بکن و... امثال این در خواست ها...از اقسام شرک است.>>

(الهدیه الثنیه/ص40)

همچنین می گوید:<< اگر کسی چنین گوید، باید توبه کند وگرنه کشتنش واجب است.>>

(زیاره القبور/صص 17-18)

او با اهل بیت پیامبر علیهم السلام ،دشمنی خاص و بی دلیل دارد.کمتر کسی است که کتاب های او به خصوص<< منهاج السنه>> را  مطالعه کند و به عداوت او نسبت به خاندان رسالت پی نبرد.

او سخن پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم راکه به زهرای مرضیه سلام الله علیها فرمود:

<<خدا به خشم تو خشمگین، و به  خشنودی تو خشنود می شود>>و نادیده گرفته می گوید:

<< قهر کردن و کنار کشیدن فاطمه از صدیق(ابوبکر) کاری پسندیده نبود و از کارهایی نیست که بتوان به خاطر آن حاکم را سرزنش کرد.>>

منهاج السنه/ج4/ص۲۴۴

برگرفته از کتاب دیده و دلم فدای تو باد

ماء معین

احادیثی از امام هادی علیه السلام

۲.  یَاْتى عَلماءُ شیعَتِنا الْقَوّامُونَ بِضُعَفاءِ مُحِبّینا وَ أهْلِ وِلایَتِنا یَوْمَ الْقِیامَةِ، وَالاْنْوارُ تَسْطَعُ مِنْ تیجانِهِمْ

علماء و دانشمندانى که به فریاد دوستان و پیروان ما برسند و از آن ها رفع مشکل نمایند، روز قیامت در حالى محشور مى شوند که تاج درخشانى بر سر دارند و نور از آن ها مى درخشد.

بحارالأنوار: ج 2، ص 6، ضمن ح 13

 

برگرفته از وبلاگ امام علی النقی علیه اسلام

تنبلی نکن!بخون
 
تشرف حاج علی بغدادی
هشتاد تومان سهم امام(ع) به گردنم بود ولذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» اعلی اللّه مقامه دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.
در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی(ع) رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می دادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید جلیلی را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می آید چون نزدیک شد، سلام کرد و دست های خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستاد و فرمود: «حاج علی! خیر سات، به کجا می روی؟»
گفتم: کاظمین(ع) را زیارت کردم و به بغداد برمی گردم.
فرمود: طامشب شب جمعه است، برگرد».
گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.
فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(ع) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید».
این مطلب اشاره ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه می دانی و چگونه شهادت می دهی؟!
فرمود: «کسی که حق او را به او می رسانند، چگونه آن رساننده را نمی شناسد؟»
گفتم: چه حقی؟
فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»
گفتم: وکلای شما کیست؟
فرمود: «شیخ محمدحسن!»
گفتم: او وکیل شما است؟!
فرمود: «وکیل من است».
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آنکه مرا نمی شناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی می خواهد و خوش داشتم از سهم امام(ع) به او چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.
او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی»
گفتم: آنچه را داده ام قبول است؟
فرمود: «بله»
من با خودم گفتم: این سید کیست که علما، اعلام را وکیل خود می داند و مقدار تعجب کردم! و با خود گفتم: البته علماء وکلایند در گرفتن سهم سادات.
سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن».
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می رفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته اند.
گفتم: این نهر و این درخت ها چیست؟
فرمود: «هرکس از موالیان و دوستان که زیارت کند جد ما را و زیارت کند ما را، اینها با او هست».
پس گفتم: سؤالی دارم
فرمود: «بپرس!»
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم می گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و درمیان صفا و مروه بمیرد و از دوستان و موالیان حضرت امیرالمؤمنی(ع) نباشد! برای او فائده ای ندارد!
فرمود: «آری واللّه برای او چیزی نیست».
سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از موالیان حضرت امیرالمؤمنین(ع) هست؟
فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو»
گفتم: ای آقای من سؤالی دارم.
فرمود: «بپرس!»
گفتم: روضه خوان های امام حسین(ع) می خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهداء(ع) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی در میان زمین و اسمان است، سؤال کرد که درمیان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(ع) هستند.
گفت: کجا می روند؟
گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(ع) می روند و دید رقعه هایی را از هودج می ریزند که در آنها نوشته شده:
«امان من النار لزوار الحسین(ع) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة».
(امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء (ع) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: «بله راست است و مطلب تمام است».
گفتم: ای آقای من صحیح است که می گویند: کسی که امام حسین(ع) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟
فرمود: «آری واللّه ». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم: ای آقای من سؤال دارم.
فرمود: «بپرس!»
گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عرب های شروقیه، که از بادیه نشینان طرف شرقی نجف اشرف اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) می خورم نکیرین چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آنکه گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(ع) می آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می دهد؟
فرمود: «آری واللّه ! جد من ضامن است».
گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم.
فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(ع) قبول است؟
فرمود: «ان شاءاللّه قبول است».
گفتم: آقای من سؤالی دارم.
فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است، یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است».
گفتم: آقای من سؤالی دارم.
فرمود: «بسم اللّه »
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟
جوابی نداد
گفتم: آقای من سؤالی دارم.
فرمود: «بسم اللّه »
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پول دارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دوطرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوی که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی کردندولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می کند!
گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیشت!
فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(ع) و ذریه او و اولاد ماست. برای موالیا ما تصرف در آن حلال است».
در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از متمولین معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقای من می گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(ع) است، این راست است یا نه؟
فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده اند و از میان جاده می گذرد و بعد از آن دو راهی می شود، که هر دو راه به کاظمین می رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.
پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.
فرمود: «نه!: از همین راه خود می رویم».
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفش داری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. اقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!».
گفتم: من سواد ندارم.
فرمود: «برای تو بخوانم؟»
گفتم: بلی!
فرمود: «أدخل یااللّه السلام علیک یا رسول اللّه السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(ع) و فرمود:
«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری».
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می شناسی؟»
گفتم: چطور نمی شناسم.
فرمود: «به او سلام کن».
گفتم: «اسلام علیک یا حجة اللّه یا صاحب الزمان یابین الحسن».
آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة اللّه و برکاته».
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان».
گفتم: سواد ندارم.
فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟»
گفتم: بله.
فرمود: «کدام زیارت را می خواهی؟»
گفتم: هر زیارتی که افضل است.
فرمود: «زیارت امین اللّه افضل است»، سپس مشغول زیارت امین اللّه شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یا امینی اللّه فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی اللّه حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(ع) حتی دعا کما اللّه الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.
در این هنگام شمع های حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشند و شمع ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمی شدم.
وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(ع) را هم زیارت کنی؟»
گفتم: بله شب جمعه است زیارت می کنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان».
ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادی در طرف راست محاذی امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و درمیان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آنکه به هیچ قیمتی برنمی گشتم! و اسم مرا می دانست! با آنکه او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(ع) سلام عرض کردم! و غیره...!!
بالاخره به کفش داری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفش داری پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) می گوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیة اللّه (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمی گفتم. تا آنکه یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده ای؟
گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم

از نامه های استاد علامه کرباسچیان به شاگردشان

نامه ی ۲

در قرآن کریم می خوانیم:" یؤتی الحکمة من یشاء و من یؤت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا" ( خداوند حکمت را به هرکه بخواهد می بخشد و به هرکس حکمت داده شده، خیر زیاد به او عنایت شده است.) (بقره/269)

اگر بپرسی این حکمت چیست؟ می گویم: واقع بینی است؛ نه خواندن اسفار و شرح اشارات و آشنا شدن با اصطلاحات فلسفی. چرا؟ برای آن که می بینیم چه بسیار افرادی که این ها را خوانده اند و حتی تدریس می کنند، ولی به خیر کثیر نرسیده اند؛ یعنی مثلا علم تدبیر منزل را می داند و حتی در این موضوع کتاب نوشته ولی زن و بچه اش را نتوانسته تربیت کند و در نزد آن ها منفور است و زندگی جهنمی دارد.

در مقابل، فردی را می بینیم که اصلا سواد ندارد؛ ولی دارای حکمت است؛ یعنی تدبیر منزل دارد و افرادی را تربیت کرده است که مایه ی آبروی او بوده و به حال مردم و اجتماع مفیدند. بنابراین انسان باید واقع بین بوده تمام حرکاتش از روی عقل و متانت باشد.

لقمان می گوید:" پسر جان! شب خودت را روز و روز خودت را شب مکن." این حکمت است و باید عملی شود؛ یعنی اول شب بخوابیم و سحرخیز باشیم. همچنین باید در همه ی کاره اعتدال داشته باشیم؛ یعنی مثلا نه آن قدر زیاد درس بخوانیم که فرسوده شویم و نتوانیم در آینده درد مردم را دوا کنیم و نه به درس و تحصیل علم بی توجه باشیم که نتوانیم فایده ای به جامعه برسانیم.

در هر صورت، آیه ی شریفه، خیر کثیر را خانه و ماشین و... نمی داند بلکه خیرکثیر را حکمت می داند. حکمت هم یعنی واقع بینی. شخص واقع بین، حق را ملاک می داند نه اشخاص را و نمی گوید که: چون فلان کس، این حرف را زده، پس درست است! بلکه حق، مایه ی تشخیص اوست.

فرد حکیم شخصیت زده نیست. در سوره ی حمد با گفتن " ولا الضالین" از خدا می خواهیم تا از گمراهان نباشیم. باید بدانیم که فردپرستی عین گمراهی است. این است حکمت.

برگرفته از کتاب رسائل استاد/ رهنمودهای اخلاقی ۱

خبر از آینده

رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:

<<مبادا فردي در ميان شما باشد در حاليكه بر جايگاه خويش تكيه زده چيزي از اوامر يا نواهي مرا برايش بياورند آن وقت او بگويد:نه من اين را نمي دانم(و قبول ندارم) من به دستور و حكمي كه در قرآن كريم بيابم عمل مي كنم.

(يا بنابر نسخه اي ديگر بگويد):من اين را در كتاب خدا نمي يابم.>>

نقش ائمه در احياي دين/ج1/ص144/ح3 به نقل از ابو داوود/كتاب السنه/باب لزوم السنه/ج2/ص256 و مسند احمد بن حنبل/ج6/ص8)

پيامبر اكرم صلی الله علیه وآله وسلم مي فرمايند:

<<...آگاه باشيد كه به خدا سوگند!من شما را موعظه كرده ام امر و نهي نموده ام. آن چه من گفتم در وجوب يا در حرمت مانند آن هاست كه در قرآن وجود دارد...>>

نقش ائمه در احياي دين/ج۱/ص۱۴۶ به نقل از ابو داوود/كتاب الخراج/باب في تعشير اهل الذمه/ج۳/ص۱۷۰/ح۳۰۵۰

به نقل از كتاب ديده و دلم فداي تو باد

ماء معين

شعر امام زمان(عج)

اصلا دگر تحمّل این غم نمی‌شود

حتی مجال گریه فراهم نمی‌شود

 

ویرانم از درون که شبیه خرابی‌ام

ویرانه‌های زلزله ‌بم نمی‌شود

 

این روزگار هر چه دلش خواست می‌کند

این روزگار هر چه بگویم نمی‌شود

 

آنقدر ابری‌ام که نگو، روز، ماه، سال

اصلا چرا همیشه محرم نمی‌شود؟

 

گندم نخورده از تو جدایم نموده‌اند

شرح‌اش به این دو جملة مبهم نمی‌شود

 

هی صبر پشت صبر... بیا ای همیشه مرد

عالم بدون عشق تو عالم نمی‌شود

 

برگرد ای مسافر شبهای انتظار

چیزی که از بزرگی‌تان کم نمی‌شود

مهدی صفی یاری

اوصاف پرهیزکاران 3

...عَظُمَ الْخَالِقُ فِی أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِی أَعْیُنِهِمْ، فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا، فَهُمْ فِیهَا مُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ کَمَنْ قَدْ رَآهَا، فَهُمْ فِیهَا مُعَذَّبُونَ. قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ...

...آفریدگار در روح و جانشان بزرگ جلوه کرده، به همین دلیل غیر او در چشمانشان کوچک است. آنها به کسانى مى مانند که بهشت را با چشم خود دیده و در آن متنعم اند و همچون کسانى هستند که آتش دوزخ را مشاهده کرده و در آن معذّبند! قلبهاى آنها اندوهگین و مردم از شرّشان درامانند...

خطبه ۱۹۳ نهج البلاغه

چرا نام علی علیه السلام در قرآن نیامده است؟

چرا نام علی علیه السلام در قرآن نیامده است؟

این سوالی است که مردی از امام صادق علیه السلام پرسید و آن حضرت به او پاسخی به این مضمون دادند:

<<به آن ها که چنین پرسشی می کنند، بگو خدا فرمان نماز را در قرآن داده است و این پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم  بودند که چگونگی و منظور از آن را بیان فرمودند.همچنین امر به پرداخت زکات در قرآن آمده است،ولی شرح موارد آن و میزان حد نصاب از چیزهای گوناگون را پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم  بیان فرمودند.هم چنین است فرمان  حج و سایر موارد دیگر. در مورد پرسش تو نیز خدای تعالی فرموده است:<<اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم...>> و اولو الامر را پیامبر به مسلمانان معرفی فرمود.>>

بر گرفته از تفسیر کنز الدقائق:ج3:ص442

ماء معین

رساله حقوق امام سجاد علیه السلام

امام سجّاد (عليه‌ السلام):
أمّا حَقُّ أُمِّكَ فَأنْ تَعْلَمَ أنَّها حَمَلَتْكَ حَیْثُ لا یَحْتَمِلُ أحَدٌ أحَداً، و أعْطَتْكَ مِنْ ثَمَرَةِ قَلْبِها ما لا یُعْطِي أحَدٌ أحَداً،‌ وَوَقَتْكَ بِجَمیعِ جَوارِحِها...
اما حقّ مادرت بر تو، این است که بدانی او تو را در جایی حمل کرده است که هیچ کس، دیگری را حمل نمی‌کند و از میوۀ دلش چیزی را به تو داد که احدی به دیگری نمی‌دهد و تو را با تمام اعضایش حفظ کرد...

امالي صدوق، ص371

ماء معین

امان من النار لزوار الحسین فی لیلة الجمعة...

آفتاب محشر کبراست، روی نیزه ها؟
یا هلال دختر زهراست، روی نیزه ها؟

سجده کن، زینب! به چوب محمل و تکبیر گو
طلعت غیب خدا پیداست، روی نیزه ها

این مه پوشیده از خاکستر و خون، چون هلال
آفتاب زینب کبراست، روی نیزه ها

عیسیِ مریم دوباره کرده بر گردون عروج؟
یا سر نورانی یحیاست، روی نیزه ها؟

یک مه و هفده ستاره، زخم هفتاد و دو داغ
با هزاران جلوه ره پیماست، روی نیزه ها

سنگ، مُهر سجده، خون، آب وضو، لب، گرم ذکر
دیده محو خالق یکتاست، روی نیزه ها

لعل لب مانند چوب خشک و چشم از اشک تر
موج زن، «یا للعجب!» دریاست، روی نیزه ها

گر نباشد کفر، گویم از خدا دل می برَد
بس که ماه عارضش زیباست، روی نیزه ها

لب سخن گوید ولی رویش به اهل کوفه نیست
آخر آن سر هم سخن با ماست، روی نیزه ها

وای بر ما! تا کنون از خویش پرسیده ایم؟
آن سر خونین چه از ما خواست، روی نیزه ها


میثم! از خورشید اگر گفتی ز ماهش هم بگو
در کنار او، سر سقّآست، روی نیزه ها

«استاد حاج غلامرضا سازگار»

 

 

حدیث

امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند:

ما حجت های خداوند بر آفریدگانش هستیم و جده ی ما حضرت فاطمه سلام الله علیها حجت خداوند بر ماست.

تفسیر اطیب البیان:ج3:ص 226

احادیثی از امام هادی علیه السلام

 

1.  الدُّنْیا سُوقٌ رَبحَ فیها قَوْمٌ وَ خَسِرَ آخَرُونَ
دنیا همانند بازارى است که عدّه اى در آن (براى آخرت) سود مى برند و عدّه اى دیگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.
أعیان الشّیعة: ج 2، ص 392.

برگرفته از وبلاگ امام علی النقی علیه اسلام

http://karshenasan.blogfa.com

 

 

 

استغفار معصوم


معمولاً افراد گنهکار، آن زمان که به خود می‌آیند و متذکر تقصیر خویش در پیشگاه الاهی می‌شوند، استغفار می‌کنند؛ اما آیا چهارده معصوم و حتی انبیای قبل که پیراسته از هر پلیدی‌اند، همانند سایر مردم، گنهکارند؟ به راستی استغفار معصومین چگونه توجیه می‌شود؟

ادامه نوشته

چون رضى الدين سيد على بن طاووس بر بام بلند فقه فراز آمد استادان حله از وى خواستند تا راه دانشوران گذشته را پيش گيرد و با نشستن در جايگاه فتوا مردم را با حلال و حرام الهى آشنا سازد. ولى ستاره خاندان طاووس نمى توانست بدين پيشنهاد پاسخ مساعد دهد. ايات پايانى سوره الحاقه (ولو تقول علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين : و اگر محمد به دروغ سخنانى به ما نسبت مى داد او را گرفته ، رگ گردنش را قطع مى كرديم و هيچ يك از شما نمى توانستيد ما را از اين كار باز داشته ، نگهدارنده اش باشيد) هموراه در ژرفاى روانش طنين مى افكند و او را از نزديك شدن به فتواباز مى داشت . او چنان مى انديشيد كه وقتى پروردگار پيامبرش را چنين تهديد كرده و از نسبت دادن سخنان و احكام خلاف واقع به خويش باز داشته است هرگز اشتباه و لغزش مرا در فتوانخواهد بخشيد. بنا بر اين راه خويش را جدا ساخت .
ناگفته پيداست كه اين پايان پيشنهادها نبود. صرفان حله هرگز نمى توانستند گوهر يگانه ان ديار را ناديده ، گرفته ، از ان به سوى ديگرى رو كنند. بنابر اين ديگر بار به آستانش روى آورده ، از او خواستند داورى شهر را به عهده گيرد. سيد فرمود: مدتهاست ميان خردو نفسم درگيرى است ... من در همه عمر هرگز نتوانستم بين اين دو دشمن داورى كرده ، ميانشان آشتى بر قرار سازم ! كسى كه در همه عمر از يك داورى و رفع اختلاف ناتوان باشد چگونه مى تواند در اختلافهاى بى شمار جامعه داورى نمايد؟ شما بايد در پى كسى باشيد كه خرد و نفسش آشتى كرده ، به يارى هم بر شطان چيرگى يافته باشند... چنين كسى توان داورى درست دارد.