سوره یوسف
در مملکت ری وطنی دارم و بس
عشاق ره عشق سبک بال ترند
من نیز فقط پیرهنی دارم و بس
دوری مسافت نشود مانع من
تا شوق اویس قرنی دارم و بس
حالا که حرم نیست مرا شمع کنید
امشب هوس سوختنی دارم و بس
دنیا تو اگر یوسف کنعان داری
من نیز امام حسنی دارم و بس
تا لطف حسن هست، خریداری هست
تا زلف حسن هست، گرفتاری هست
باید سر ما را به طنابی بزنند
در مقدم خورشید جنابی بزنند
عشاق نشستند سر راه کسی
تا دست به حسن انتخابی بزنند
باید که به جای چلچراغ و گنبد
بالای بقیع، آفتابی بزنند
حالا که در رحمت زهرا باز است
زشت است اگر حرف عذابی بزنند
تو یوسف کنعان بهشتی آقا
آقای جوانان بهشتی آقا
ما از قبل تو لقمه نانی داریم
مثل سگ کهف استخوانی داریم
هرجا کرم است سائلی در کار است
ما با تو همیشه داستانی داریم
تو واسطه می شوی که هنگام دعا
این گونه خدای مهربانی داریم
اصلا چه نیاز لیلة القدری هست
تا نیمه ماه رمضانی داریم
الطاف کریم تو تماشا دارد
لا حول و لا قوة الا... دارد
مائیم و تقاضای نظر داشتنت
یک شب ز محله ام گذر داشتنت
ای یوسف ما به ازدحام عادت کن
ماییم و توئی و درد سر داشتنت
تو صبر و سکوت کرده ابراهیمی
قربان تو و چنین تبر داشتنت
تو بانی کربلا شدی و حتی
روزی حسین شد پسر داشتنت
مبهوت شدند لشگریان جمل
از یک تنه این همه پسر داشتنت
ای خشم خدا، عزوجل ادرکنی
ای حیدر کرار جمل ادرکنی
تو میوه هرسال خودت می گشتی
پرواز پر و بال خودت می گشتی
هروقت مقابل علی می رفتی
آینه ی اجلال خودت می گشتی
حیف است برای مردمی آقا جان
جا داشت فقط مال خودت می گشتی
بهتر که همان پیش خدا می ماندی
با مردم امثال خودت می گشتی
گفتند: تو گوشواره ی زهرایی
در کوچه به دنبال خودت می گشتی
هیهات از آن دست بدی که، بد زد
دستی که میان کوچه تا آمد، زد
علی اکبر لطیفیان