برای ماء معینم-16
آمده ام تا بازهم مثل همیشه، با شما راز دل بگویم.....
امروز -شاید بی مقدمه- یاد شعری افتادم که مضمون آن چینین بود: مهدی زهرا از انتظار جانش به لبش رسیده...
دلم سوخت که من فقط به خودمان فکر می کنیم و انگاری که حتی سختیتان را فراموش کرده ایم!
یا حتی اصلا نمی دانیم جان به لب رسیدن یعنی چه!!!
اگر می دانستیم، اگر واقعا می دانسیتم که دعاهایمان انقدر بی رنگ و حال نبود!
یا وقتی سر سجاده می نشینیم اول از همه دعاها و حاجات خودمان به یادمان نمی آمد!..
یا حداقل با نامه ی اعمالمان انقدر دلتان را خون نمی کردیم.............
ببخشید مرا مولا.. که جز زحمت برایتان هیچ ندارم.....
اما بازهم از خودتان می خواهم
که این غلام خطاکارتان را ببخشید
و خودتان پرورشش دهید، همانگونه که خود می پسندید...
اللهم عجل لولیک الفرج
و العافیة و النصر
و مد فی عمره الشریفه
و زین الارض بطول بقائه
و جعلنا من خیر اعوانه و انصاره........